عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ عشق من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
سیستم تبادل لینک فعاله، برای تبادل لینک  ابتدا ما را با

عنوان ღღღ فقط برای تو ღღღ و

آدرس http://asheghemajazi.loxblog.com

 لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را

در زیر بنویسید . در صورت وجود

لینک ما در سایت شما

 لینکتان به طور خودکار

در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 242
:: کل نظرات : 356

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 146
:: بازدید هفته : 154
:: بازدید ماه : 2399
:: بازدید سال : 7766
:: بازدید کلی : 93806

RSS

Powered By
loxblog.Com

عاشقانه

مــــــــــــی خندیِــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
جمعه 18 فروردين 1391 ساعت 13:20 | بازدید : 1168 | نوشته ‌شده به دست یه عاشق | ( نظرات )

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه  !!



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان طنز , ,
:: برچسب‌ها: طنز عاشقانه ,
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
عشق کهن . . .
جمعه 13 بهمن 1390 ساعت 17:5 | بازدید : 1419 | نوشته ‌شده به دست یه عاشق | ( نظرات )

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان

 زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند

 

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد

فکرشان را از نگاهشان خواند:


نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند

و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت

و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

 

پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که

پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این

بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو

ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

 

مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به

راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه

می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و

باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.

منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق پایدار , عشق واقعی , عشق دو نفره ,
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
زن نمونه . . . مرد فهمیده
دو شنبه 6 دی 1390 ساعت 10:36 | بازدید : 1242 | نوشته ‌شده به دست یه عاشق | ( نظرات )

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در

شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین

اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم

جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.


سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

 

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به

شمیلا رفتیم،اونجا ...


برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من

انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش

بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته"

دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد

این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت"

بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت

خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.


سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو

کشتی!دیونه شدی؟"



همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود"

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10

صفحه قبل 1 صفحه بعد